سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دردونه جون
 
قالب وبلاگ
لینک دوستان

چند روزی هست که در تعطیلات به سر می بریم و این خیلی خوب و دلچسبه اما چه کنیم که خو گرفته بودیم به همهمه  و جیغ و داد 60 تا وروجک مدرسه و دلمون براشون اساسی تنگ شده ، باور نکردنی اینه که دلم برا اون آتیش پاره ها که بیشتر و بیشتر انر‍ژی مون را می گرفتن و نفسمون را تا ظهر که می رفتن می گرفتن تنگتر شده. انشالله هر جا که هستند موفق و سلامت باشند و عاقبت به خیر شوند.

از اول خرداد که تعطیلاتم شروع شده دیگه سارا را هم پیش پرستارش نبردم و این موضوع کمی تنظیم سیستم زندگی دختر نازم را بهم زده به طوری که هر روز  صبح خیلی زود بلند می شد و انتظار داشت که ببرمش و دلتنگ مربیش بود اما در حال حاضر هم خوابش کمی بهتر شده و هم کمتر بهانه می گیره و خلق و خوش هم بهتر شده و  از اینکه هر روز بعد از ظهر ها ددر دودورش به راهه و همش در راه گردش و پارکه خوشحاله.

از شیرین کاریهاش بگم که...

دیشب رفته بودیم به صرف فست فوت گهگاهی از این سم ها میل می کنیم :) از زمانی که غذا را سفارش داده بودیم خیلی گذشته بود و سارا هم خیلی بی صبر شده بود و هر چند دقیقه یکبار از آقایی که اونجا بود می پرسید سیب زمینی های من درست شد؟ و هر بار جواب نه می شنید.
 یکبار که رفته بود سراغ بگیره اون آقا بهش گفته بود که سیب زمینی هات سوخته . جوابی که سارا در کمال خونسردی و اعتماد به نفس بهش داده بود این بود:
خوب برو بهش کرم AD بزن خوب بشه. باشه؟ خیلی خنده‌دار

نشسته عروسک  بازی می کنه به عروسکش می گه "ای بی حیات" که من می ترکم از خنده منظورش بی حیا ست.

داشتم جوراب شلورای پاش می کردم که در این حین اشتباها یه نیشکون کوچولو ازش گرفتم چون جورابه تو دستم نمی اومد این طور شد.
بر گشته می گه مامان واااااااای نقطه زدی به پام دردم گرفت.

مامانم می گه دستم درد می کنه بدو بدو رفته گوشی پزشکیش و آورده گذاشته کف دستش و بهش می گه خوب الان خانوم دکترت می کنم یه نفس عمیق بکش. حالا ربطه کف دست با نفس عمیق چیه خدا می دونه.

رفتیم خونه ی مادر بزرگش عموش از در اومده بهش میگه عمویی کی اومدی جواب میده: یه ربع به هفتوااااای( حالا ساعت 5 بعد از ظهره)
عموش رفته کتاب هاش را آورده درس بخونه بهش میگه اینا چیه؟ عمو میگه درسامه . دستش را به کمرش زده و می گه: پسرا که درس نمی خونند دخترا فقط درس می خونندگیج شدم

نماز خونده اومده می گه مامان من شما رو دها ( دعا) کردم . بهش می گم چه دعایی کردی. جواب میده: به خدا گفتم مامان و بابا را دها کنه جالب بود

براش شعر خوشحال و شادو خندانم قدر دنیا رو می دانم را می خونم که ناگهان صدای اعتراضش بلند میشه.
می گم چییییییییه؟ می گه می دانم که نـــــــــــه می فانم( می فهمم) بگو قدر دنیا رو می فانم.

رفته بودیم مهمونی خونه ی یکی از آشنایان کلی هدیه های جورواجور گرفته از خاله جونش. بعد روز بعد به مینا دختر عمه اش می گه:مینا تو خاله ژاله رو میسناشیس( میشناسیش)مینا می گه نه. می گه خوب برو خونشون بشماسش منم رفتم خونشون بشماسیدمش.

این بود بخشی از خاطرات این روز های ما که یه خط در میون بود و واقعا فرصتی برای نوشتن همه ی اونچه که روی می ده نیست هر چند که واقعا دوست ندارم فراموش بشه.

پی نوشت: قالب قبلیم که از قالب های پیچک بود ظاهرا فیلتر شده و  عجالتا این قالب را انتخاب کردیم هر چند دوستش نداریم:(

 


[ شنبه 92/3/18 ] [ 3:15 عصر ] [ مامان سارا ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

این ها دست نوشته های من است از خاطرات ناب ترین هدیه ی خداوندی که نفس هایش طراوت بهاران بود در سردی زمستان هشتاد و هشت.
امکانات وب


بازدید امروز: 0
بازدید دیروز: 139
کل بازدیدها: 140554